حکایت از این زمونه !
یه افغانیه بود نزدیک خونمون کفاشی میکرد یه بار کفشمو بردم پیشش درست کنه شرع کرد به درد دل که تو افغانستان عاشق یه دختره شدم پول نداشتم اومدم اینجا کار میکنم پولامو میفرستم اونجا داداشم نیگه داره زیاد که شد برم اونجا خونه بگیرم مغازه بگیرم زن بگیرم و اینا
آقا گذشت یهویی یه روز گفت من هفته دیگه میرم و حلالم کن و اینا . یهویی ۲ هفته بعدش دیدم برگشته گقتم چی شد؟ گفت پولو فرستادم داداشم خونه گرفت مغازه گرفت اون دختری که من عاشقش بودم رو هم گرفت !
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۸۰/۰۵/۲۵ ساعت 0:29 توسط مریم . زمانی
|
این وبلاگ به دور از هر گونه حاشیه تنها به آموزش مباحث IT می پردازد. برخی مطالب به عنوان نکات تاپ از سایتهای دیگر در این وبلاگ درج میشود که حتما از نویسنده اصلی با ذکر منبع تقدیر و تشکر خواهد شد.